خورشیدوار

دست نوشته های من

خورشیدوار

دست نوشته های من

خیلی وقته که نیستم...از اینکه اینقدر اینجا راحتم خوشحالم. 

این روزا همش فکر می کنم و سرمو تکون می دم از بس چیزایی که دیدم عجیب بوده!! 

ادم به این دروغگویی و بی شرمی و پررویی ندیده بودم...جریاناتی که گذشت اگرچه دردناک بود 

اما برام کلی تجربه داشت...حالا می فهمم مردم رنجدیده و بیچاره رو که نمی دونن باید دردشونو به کی بگن و به کی برای احقاق حق پناه ببرن...وقتی صورت خونیشو دیدم و هر بار که یادم میاد قلبم به درد میاد اما الان می تونم بفهمم این همه خونی که داره تو دنیا ریخته میشه چقدر بی گناه و مظلومانه ست...و چه دلا که می شکنه ازین ظلم و زور... 

وقتی جایی نبود تا چیزایی که دیدمو بگم... 

وقتی کسی حتی شهادت چیزی رو که دیده بود نمی داد... 

وقتی نامردا کلی دروغ می بافتن... 

وقتی فکر میکردن و هنوزم فکر میکنن که گردن کلفتن.. 

وقتی حقی که تو قانون برام قائل شدن نمی تونم بگیرم چون مقام بالایی اینجا نیست...  

وقتی این همه دروغ و زشتی رو دیدم...اون هم از کسایی که کلی ادعای مردونگی و دینداریشون میشه...دلم نمی گم شکست...شاید قوی تر شد.... 

اماااا 

خیلی بد بین شدم 

چون چهره ی اصلی ادما رو دیدن جرئت می خواد... 

تا نکنه بد بین بشی و نتونی به کسی اعتماد کنی... 

تا نکنه دینت رو فدای بی دینی این مسلمونای مدعی کنی....  

 

اینجا غربت 

صدای یک دل شکسته که به هیچ جا نمی رسه... 

ادمی که تا حالا از هیچ کس بدش نیومده اما حالا نفرین می کنه!! 

این منم!!! 

حق رو جلوم اتیش می زنن و بخاطر اینکه یه زن مسلمانم و محجوبم...نباید چیزی بگم 

نکنه بگن بی حیاست.... 

کاش می شد برم سفارت و بگم... 

مجنون نمی ذاره...میگه بزرگ میشی..تحمل کن.... 

همش می گم ای کااااااااش اینایی که اینجان اسمشون اراذل و اوباش و لات بود!! 

نه ادمای مذهبی.... 

 

پ.ن: منظورم از ادمای که اینجان افراد خاصی هستن نه مردم این دیار 

و سفارت هم که همون سفارت ایرانه....

از دیشب دو تا شعر نوشتم...یعنی گفتم...یه کم حالم بهتر شده... 

خوبم الان 

اما امان از دست این دل نازکم...یه گرد کوچولو چنان تیره و تارش می کنه که انگار چی شده... 

امروز می خوام درس بخونم...دیروز هیچی نخوندم... 

خدایا کمکم کن موفق بشم..

سلام..  

دیریست ننوشته ام.... 

دارم از دلواپسی و دلشوره تلف می شوم...نمی دانم چرا؟شاید هرگز اینطوری توی دلم احساس سنگینی نکرده ام...انقدر مضطربم که حتی رمز ورود را جندین بار وارد کردم..هی اشتباه می زدم...مجنون کمی ناخوش احوال است و خانه بی او هیچ رنگ و بویی ندارد... 

امروز بدون هیچ دلیلی اصلا درس نخواندم و البته کار مفیدی هم انجام ندادم...حتی ظرفهای ناهار و شام هم هنوز مانده و خانه هم وضع مرتبی ندارد...دل و دماغ چیزی را نداشتم هیچ...حواسم هم پرت بود...دلم می خواست یکی با یک چیز سنگین محکم می زد توی سرم تا کمی هشیار شوم... 

چیزی دلم را می فشارد...استعاذه زیاد کردم...نمی دانم...باز هم دعا می کنم 

سلام...روزهای اول مهرماه رو دارم می گذرونم...یک ماه دیگه سالگرد ازدواجمونه و تقریبا هفت ماهه اینجاییم... 

روزهای خوبی داریم...از من راضیه و من هم از اون.. 

امیدوارم بهتر هم بشه و خدا هم ازمون راضی باشه

سلام....به این نتیجه رسیدم همه چیز به درایت زن مربوط میشه...صد درصد هم نباشه درصد زیادی از موفقیت زندگی تو دستای زنه!! زن عاقل و حکیم یعنی یه زندگی موفق!! 

دلم...

سلام 

کمی دلم گرفته...احساس می کنم تحت فشارم..از جنبه های مختلف!زندگی چندان هم ساده نیست...مدام چیزهایی هستند که ته دلم را خالی می کنند...البته فکر می کنم از جانب شیطان اند...چون انچه از جانب خدا باشد و رحمانی حتما انسان را امیدوار و ارام می کنند...دلم خیلی گرفته بود.گاهی خیلی تنها می شوم..از ان بابت که باید به خیلی از حرفها و نگاه ها جواب پس دهم..برای اینکه فکر نکنند کم می اورم...یا خوشبخت نیستم!! همه چشمشان به سوی من است 

خدایا..خدای قادر و متعالم..پروردگار بی همتایم..در این غروب غریبی..از تو خواهانم امید و ارامش و یقین را...و دوام عشق را....ای مهربانترین مهربانان....دلم را ارام کن...که بسی محتاجم و دردمند

خواب!

سلام...چند وقتی هست که خواب یه مردی رو می بینم که توی پارک چای می فروشه!اونم دم کرده و هی میگه چایی!چایی!! 

با وجود اینکه نه هیچ وقت چنین ادمی دیدم ولی انگار می شناسمش!!..ادم خوبی هم هست! 

حالا چطوری اومده تو خواب من نمی دونم..من به دنیای خواب و ناخوداگاه و الهامات غیبی خیلی معتقدم...چی بگم؟؟نظر شما چیه؟ این مرد میانسال کیه؟

بارون

تا چند روز دیگه امتحانات تموم میشه 

دو هفته تعطیلی و بعدش دوباره... 

از پیشرفتام بگم؟ 

آشپزیم بهتر شده...خونه داری و همسر داریم هم همینطور 

پخته تر شدم...و با تجربه تر 

این روزا حس بزرگ شدن دارم... 

دیروز بارون بارید...رفتم دم در...بارون بخوره به جون خشکم!! 

یه کم خیس شدم...دعا کردم زیر بارون 

مجنون نگاهم میکرد...خندید 

می گفت داری چیکار می کنی... 

اول صبحی یه طراوت دیگه بخشید به وجودم...باروووووون 

راسته میگن شاعرا دیوونه ن...چون جنون و عشق خیلی بهم نزدیکن 

دیروز دلم بغل مامانو می خواست... 

اولین تابستونیه که خونه ی بابام نیستم...با وجود اینکه پارسال درد فراق نذاشت لذت  

با هم بودن رو بچشم..اما واقعا کسی جای کسی رو نمیگیره 

خدایا بزرگم کن 

و دلم رو محفوظ نگه دار از همه ی بدی هااااا 

آمیــــــــــــــــــــــــن 

راستی 

امروز بچه های همسایه مون اومده بودن... 

مجنون همچین نگاهشون میکرد و خوشحال بود از حضورشون 

که شوق داشتن یه فرشته کوچولو رو تو چشاش دیدم

این روزها

این چند روز همه اش دلتنگ بودم... 

البته دلتنگی که نه..احساسی زیبا و تا حدودی سخت... 

احساس است دیگر... 

فکر می کنم به انسانیت...به عظمت و بزرگی خدا 

و اینکه یک انسان تا کجاها می شود بزرگ شود 

و به تکامل و اوج انسان بودن و خویشتن خویش برسد.. 

و به نواقص خود می اندیشم...به اینکه باید کجاها برسم 

چه ها داشته باشم از معنویات و زیبایی ها و اخلاق و ندارم!!! 

.. 

.... 

............ 

به خیلی جاها رفتم...بیچاره مجنون.... 

دارم مجنون ترش می کنم این روزها.... 

یک فکر

این روزها درگیر یک فکرم... 

درون انسان ها... 

اینکه چگونه می اندیشند... 

در افکارشان چه می گذرد... 

در پشت چهره شان چیست؟ 

...... 

دلم نمی خواهد حتی لحظه ای به اینها بیندیشم... 

چون دائما ظن و گمان مرا بد می کند و دلم را سخت و سیاه 

دلم می خواهد برای خودم خوب باشم... 

و با آگاهی و آمادگی بیشتری با انسانها برخورد کنم. 

چرا باید دل من که جایگاه زیبایی هاست به ویرانه ای پر از کینه بدل شود؟ 

خدایا مرا از وسوسه ها و فتنه های انس و جن و شیاطین دور نگه دار 

 

دلتنگم

با وجود اینکه همیشه کنارمه...اما دلم تنگ میشه..گاهی وقتا 

نمی دونم چرا؟ 

گاهی آدم دلش برای دوستاش تنگ میشه...یا دوره های قبلی زندگیش... 

بعضی دوستی ها اونقدر قشنگن که هیشکی نمی تونه بفهمه آدمو کجاها می بره... 

و یکی از دوستام چقدر منو به خدا نزدیک کرد با وجود اینکه خودش خدا نداشت!! یعنی خدا رو از خودش گرفته بود.. 

نمی دونم چطوری احساسم رو بگم...اما وجودم الان غرق عشق و دلتنگیه... 

این درسته که می گن...هیچکی جای هیچکی رو نمی تونه بگیره... 

و هر گلی بوی خودشو داره

مادربزرگم هم همیشه میگه : از هر انگشت یه دست خون خودش می ریزه... 

نمی دونم

مجنون

واقعا عاشق شدم 

خوبیش اینه که عشقم همیشه پیشمه...و همیشه می بینمش 

خیلی دوستش دارم 

هرچی بیشتر می بینمش بیشتر عاشقش می شم 

من لیلی نیستم...من خود مجنونم...از اون هم دیوونه تر  

...... 

خدا رو شکر که این عشق عظیم رو در وجودم  گذاشت...

عشق

در کوچه باغهای زندگی ام سر خوشم هنوز 

از عشق می نویسم و با عشق می زی ام 

حس می کنم امید برایم نشانه داشت 

آن را درون سینه ی فردای من نگاشت 

.....

باید نوشت...

باید نوشت و رفت 

آثار آدمی ز پی اش هست ماندگار... 

اما سکوت... 

مدفون آن شده 

 هرکس که پیشه کرد 

باید نوشت و ماند 

این آسمان گم شده را کس نخوانده بود ؟ 

یا اینکه کس برای نوشتن نمانده بود؟ 

باید نوشت و دید 

باید نوشت و خواند 

باید نوشت و ماند... 

هرگز سکوت ساده به جایی نبرده ره 

فریاد ما همیشه ولی مانده ماندگار 

در گوش آسمان 

در پهنه ی جهان 

باید نوشت...