تا چند روز دیگه امتحانات تموم میشه
دو هفته تعطیلی و بعدش دوباره...
از پیشرفتام بگم؟
آشپزیم بهتر شده...خونه داری و همسر داریم هم همینطور
پخته تر شدم...و با تجربه تر
این روزا حس بزرگ شدن دارم...
دیروز بارون بارید...رفتم دم در...بارون بخوره به جون خشکم!!
یه کم خیس شدم...دعا کردم زیر بارون
مجنون نگاهم میکرد...خندید
می گفت داری چیکار می کنی...
اول صبحی یه طراوت دیگه بخشید به وجودم...باروووووون
راسته میگن شاعرا دیوونه ن...چون جنون و عشق خیلی بهم نزدیکن
دیروز دلم بغل مامانو می خواست...
اولین تابستونیه که خونه ی بابام نیستم...با وجود اینکه پارسال درد فراق نذاشت لذت
با هم بودن رو بچشم..اما واقعا کسی جای کسی رو نمیگیره
خدایا بزرگم کن
و دلم رو محفوظ نگه دار از همه ی بدی هااااا
آمیــــــــــــــــــــــــن
راستی
امروز بچه های همسایه مون اومده بودن...
مجنون همچین نگاهشون میکرد و خوشحال بود از حضورشون
که شوق داشتن یه فرشته کوچولو رو تو چشاش دیدم
این چند روز همه اش دلتنگ بودم...
البته دلتنگی که نه..احساسی زیبا و تا حدودی سخت...
احساس است دیگر...
فکر می کنم به انسانیت...به عظمت و بزرگی خدا
و اینکه یک انسان تا کجاها می شود بزرگ شود
و به تکامل و اوج انسان بودن و خویشتن خویش برسد..
و به نواقص خود می اندیشم...به اینکه باید کجاها برسم
چه ها داشته باشم از معنویات و زیبایی ها و اخلاق و ندارم!!!
..
....
............
به خیلی جاها رفتم...بیچاره مجنون....
دارم مجنون ترش می کنم این روزها....
این روزها درگیر یک فکرم...
درون انسان ها...
اینکه چگونه می اندیشند...
در افکارشان چه می گذرد...
در پشت چهره شان چیست؟
......
دلم نمی خواهد حتی لحظه ای به اینها بیندیشم...
چون دائما ظن و گمان مرا بد می کند و دلم را سخت و سیاه
دلم می خواهد برای خودم خوب باشم...
و با آگاهی و آمادگی بیشتری با انسانها برخورد کنم.
چرا باید دل من که جایگاه زیبایی هاست به ویرانه ای پر از کینه بدل شود؟
خدایا مرا از وسوسه ها و فتنه های انس و جن و شیاطین دور نگه دار