از دیشب دو تا شعر نوشتم...یعنی گفتم...یه کم حالم بهتر شده...
خوبم الان
اما امان از دست این دل نازکم...یه گرد کوچولو چنان تیره و تارش می کنه که انگار چی شده...
امروز می خوام درس بخونم...دیروز هیچی نخوندم...
خدایا کمکم کن موفق بشم..
سلام..
دیریست ننوشته ام....
دارم از دلواپسی و دلشوره تلف می شوم...نمی دانم چرا؟شاید هرگز اینطوری توی دلم احساس سنگینی نکرده ام...انقدر مضطربم که حتی رمز ورود را جندین بار وارد کردم..هی اشتباه می زدم...مجنون کمی ناخوش احوال است و خانه بی او هیچ رنگ و بویی ندارد...
امروز بدون هیچ دلیلی اصلا درس نخواندم و البته کار مفیدی هم انجام ندادم...حتی ظرفهای ناهار و شام هم هنوز مانده و خانه هم وضع مرتبی ندارد...دل و دماغ چیزی را نداشتم هیچ...حواسم هم پرت بود...دلم می خواست یکی با یک چیز سنگین محکم می زد توی سرم تا کمی هشیار شوم...
چیزی دلم را می فشارد...استعاذه زیاد کردم...نمی دانم...باز هم دعا می کنم